سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به دوستی آن که به عهد خود وفا نمی کند، اعتماد مکن . [امام علی علیه السلام]
داستانک
داستان کوتاه قدر همین شاه را باید دانست

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

 

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.

 ش پر رنگ بود گفت:         سپهر: بهتره دیگه تمومش کنی من اموز و امشب وضعم خرابه.         ـ باشه ولی فکر نکن از تو ترسیدم، فقط و فقط بخاطر این که امشب ماه کاملِ.         صدای نیلوفر از تو هال اومد.         نیلوفر: آآآآهای اهالی خانه کدوم گورین؟    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch     سحر: در این گوریم.         نیلوفرم اومد تو آشپز خونه.         نیلوفر: علیک به همگی. میگما چرا این پسرا نیومدن؟         سپهر: آرش صبح به من زنگ زد و گفت که خوراک مورد نیاز و اونا تهیه میکنن ما هم وسایل و تهیه کنیم. الانم فکر کنم بازار باشن. از اون جا هم میان این جا.         نیلوفر:هوووم. خوبی؟         بعد با ابروهای بالا پریده به سپهر که هنوز چشماش بنفش بود بعد به من که مث بچه یتیما نشسته بودم نگاه کرد.         سپهر: آره چیزی نیس.         نیلو: خوبه. راستی بیا آنی  ساق شلواری توکرکی گلسینت و دیشب تو اتاقم پیدا کردم.         ـ تو اتاقت؟ چرا؟ من دیشب زده بودم به لباسم.         نیلوفر: چمیدونم ولی رو سر تختیم بود.         رفتم جلو و ازش گرفتم خیلی تعجب کرده بودم من همیشه تو مهمونیا و جاهای دیگه گلسینمو ومیزنم و مطمئنم دیشبم زده بودم!!           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,23 در ساعت ساعت : 18:32       16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       , سهاااااااا , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول       1393,05,23, ساعت : 18:30 Top | #54     Sanaz.MF   بند انداز دستی اسلیک Slique  Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         761     میانگین پست در روز         3.59     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,959         تشکر شده 3,858 در 553 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          سپهر: ینی چی؟         بهش که نگاه کردم چشماش آبی ِ آبی بود!!!!!!!         نیلوفر کلافه گفت:   صابون کوسه      نیلوفر: باید هرچی زود تر آتش افراز و پیدا کنیم. درسته الان آزار این روح ها واسمون مث کل کل و سرکر گذاشتن باشه ولی بالاخره که چی؟ اینام آزاراشون شدت پیدا میکنه.         سپهر: موافقم. دقت کردین بیش تر آزاراشون روی آینازِ؟         ـ ینی چی؟ ینی من هدف اونا؟ ینی میخوان و من و اذیت کنن؟ چرا؟         سپهر: نمیدونم ولی یه باز آیینه ی اتاقت و شکُندن دیشبم از تو اتاق تو یه سیگنالایی بهم میرسید انگار یه نفر داشت تو اتاقت راه میرفت.و اما حالا که گلسینت تو اتاق نیلو پیدا شده!         ـ  صابون کوسه کی سیگنالا بهت...         خودش منظورم و فهمید و گفت:         سپهر: هم زمانی که از بالا صدا دویدن اومد هم ساعتای 2یا2ونیم صبح!         ـ اون وخ تو مشکوک نشدی؟ اصلا چرا همون دیشب نگفتی؟         سپهر: آخه فکر کردم خودتی.         رو ص ندلی نشستم سرم و بین دستام گرفتم:         ـ آخه چرا؟ چرا من؟ مگه منِ خر چی دارم؟ چرا من باید هدفشون باشم؟         نیلو: همون طور که دیشب سحر گفت تو از ما دوتا قوی تر...         بلند شدم با صدای بلندی گفتم:         ـ چرا حرف مفت صابون کوسه میزنی؟ کجا من از شما دوتا قوی تر؟هااا؟ من فقط س       دِ لامصب انقدر اعصاب م     هامون اومد ون و گوهی نکن و اون و درست بذار.         سپهر غرغر کنان گفت:         سپهر: خفه شو بابا، وای آیناز تو همهی اینا رو واسه یه سفر تقریبا کاری میخوای بیاری؟         ـ آرهههه.... وای الهی خودم سنگ قبرتو و سفارش بدم...وای، وای سپهر گیتارم دِ گیتارم افتاد الاغ.         سپهر گتارم که در حال افتادن بود و گرفت و درست گذاشت. چنتا نفس عمیق کشید و برگشت سمتم. یا ننه خدایا این و باش فروشگاه اینترنتی صابون کوسه | خرید اینترنتی صابون کوسه جنوب باز چشماش بنفش شده.         سپهر: ببین منو، آیناز جان خفـ بگیر من خودم درستش میکنم.         قیافم و مظلوم کردم و گفتم:         ـ باشه بابا، فقط میخواستم کمکت کرده باشم.         سپهر لبخند کجی زد و برگشت و از دوباره وسایل تو ونی که آورده بد گذاشت:         سپهر: برو بابا تو فقط رو مخمی و در ضمن تو با این چشما منظلوم نمیشی.         ـ ایش... خودت رو مخی.من رفتم کمک نیلو.         سپهر: مممممنون بدو برو و مارو با رفتنت خوش حال کن.!     صابون کوسه    ـ لیاقت نداری در محول من باشی.         سپهر: میخوام صد سال سیاه نداشته باشم.         ـ نترس، تو اصلا لایقش نیستی و نخواهی داشت.         سپهر: برووووو.         ـ باااشههه.         با خنده رفتم تو خونه، از صبح که بیدار شده بودیم در حال جمع کردن وسایلیم؛ البته نیم ساعتیم میشد که با سپهر داشتیم تو وَنی که آورده بود میذاشتیم. از دیشب میدونستم که میخواد ون بیادره ولی برا این که نخوره تو ذوقش به بقیه نگفتم.         رفتم تو آشپز خونه. بین ما فقط دسپخت سحر از همه صابون کوسه بهتر بود.خخخ ینی نتهایت کت بانو بودن.         ـ به به، سحر خانومی.شطوری؟         سحر در حالی که داشت غذا درست میکرد که فکر کنم قرمه سبزی باشه گفت:         سحر: علیک آیناز خانومی! خوبم تو خوکی؟ابقم بیشتره.خودتونم خوب میدونی که خاک خیلی از باد قوی تر پس این اراجیف چیه میگین؟         نیلوفر: ما فقط داریم حد میزنیم.         سپهر: اصلا از کجا معلوم اونا ی دیشب همون روها باشن؟         ـ ینی چی؟ ما الان فقط با اون روح ها در اوفتادیم.         ـ« نه فقط با اون روح ها»         واای صابون کوسه باز این خرمگس محله اومد. اوووف الان فقط همین کم داشتم. به خدا میزنم ناکارش میکنم اون وخ چه جوری جواب استاد بدم؟ خدایا خودت کنم کم.         نیلوفر: منظورت چیه؟ا             بعد زد زیر خنده.         ـ کووووووفت، دختره ی بی ادب.         ـ« یکی باید به خودت بگو.»         برگشتم سمت سپهر که اومد تو آشپز خونه و رفت سمت یخچال یه لیوان آب کامل کوفت کرد:         ـ گمشو بابا. من به این با شخصیتی.         سپهر: کو؟ چرا با ما با شخصیت برخورد نمیکنی؟         ـ چون لیاقتش و نداری.    ست کامل خیاطی 210 تکه     سپهر: تو امروز چه گیری دادی به لایق بودن یا نبودن من.         نیش خندی زدم.:         ـ آخه امروز دارم چیزایی که لایق نیستی رو کشف میکنم و به رخت میکشم.         سپهر در حالی که چشماش بنف جلوی من ایستاد و به اُپن تکیه داد!!!         هامون: پاراتیس و فراموش نگنید.         باز با صدای بلندی گفتم:         ـ من بازم میگم نمیدونم چرا این پاراتیسِ با ما مشکل داره.   بی انتهاترین جاده دنیا      هامون: چرا داد میزنی؟ منم نمیدونم.!!!! استادم نمیدون!! هیچکی هیچی نمیدونه! تنها کسی که تنها برای چشمان تو می نویسم عزیزم شاید بتونه بفهمه نیلوفرِ.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط الهه منصوری 93/8/19:: 3:35 صبح     |     () نظر